سلام داستانی زیبا ازدوست خوبم میلاد کیای عزیز
-اصلا بزار بره برای چی اینقدر حرص می خوری.
قاسم سیگارش رو توی زیر سیگاری تکوند و به پیر مرد نگاه کرد که قوز کرده بود روی تخت و با گلهای قالی ور میرفت.
-پسرمه ، چجوری ولش کنم بره آخه؟
-آخه قربونت برم اون که پسر نیست دردسره! تعارف که با هم نداریم که!
پیر مرد سرش رو بلند کرد و آهی کشید و دوباره مشغول قالی شد.
-نمی دونم والله ، خودمم دلم رضا بده ننش راضی نمیشه ، همین یه پسر رو داره آخه.
-ای بابا حاجی اون بیچاره که خودش بیشتر از همه از این پسره میناله که ! تعارف که با هم نداریم که!
-بابا اون بدبخت که همیشه توی اتاقش افتاده، این ناله و نفرین هاشم از شکایت های هم محلیاست که آسایش رو ازش گرفتن! وگرنه خداییش توی خونه آزاری نداری چرا پا رو حق بزاریم؟ تازه اگه ناله و نفرینیم میکنه همش زبونیه وگر نه دلش نمیاد خار به دست این به قول تو نره خر بره!
قاسم یه پک دیگه به سیگارش زد و پاهاش رو که خواب رفته بود رو دراز کرد و شروع کرد به مشت و مال دادنش.
-به هر حال برای خودت میگم تا این هس نه تو رنگ آرامش میبینی نه این محل حالا که موقعیتی پیش اومده تا این بره و آدم بشه تو میگی نه؟؟؟!!! - نه و آره گفتنش که با ما نیست، اینا این دفعه بریزن، میبرنش. دفعه قبلیم که نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای آدرسش رو داده بود خدایی شد که شب خونه نبود و به خیر گذشت فقط مسئله این دل صاحب مرده من و اون ننه علیلشه که طاقت نداریم.
-ای بابا حاجی دیر یا زود داره سوخت و سوز نداره جنگه ! اینا آدم کم آوردن سراغ اینم میان ! مگه میشه تا ابد سرباز فراری بود! تعارف که با هم نداریم که!!
-اومدن دنبال پسرت حاجی؟
رضا قهوه چی قلیون رو داد دست قاسم و زل زد به پیر مرد
-هنوز نه، ولی دارن میریزن توی دهات ها سراغ اینم میان . تو خبر نداری که دفعه قبل کی راپرتش رو داده بود؟
- حاجی یه چیزی میگی ها ! مگه کسی هست که با پسرت دشمنی نداشته باشه؟ اگه ببینن میتونن بهش بزنن میزنن، نمیشه یقه کسی رو گرفت که!
-چشم ترسیده براش رضا ، چشم ترسیده!
-خوب چه اشکال داره!!! یه چند وقتی ببرنش آدم میشه بر میگرده!!
-اگه نوشته بدن که میره و بر میگرده حرفی نیست ولی چند تا از اینا که بردن رو آوردن که من دلم خوش باشه؟؟ قاسم قلیون رو به طرف رضا گرفت:
-میتونی چاقش کنی نمیدونم چرا نفسم یاری نمیده؟
رضا نیشش رو باز کرد.
-بده ببینمش.
و شروع کرد به پک زدن به قلیون.
قاسم یه نگاه به رضا انداخت و پاهاش رو جمع کرد .
-حالا اینقدر حرص نخور تا ببینیم خدا چی می خواد! پیر مرد سرش رو بالا گرفت:
-فقط خودت! رضا یه سرفه کرد و قلیون رو به قاسم داد :
-بیا ردیفه، آره حاجی تا ببینیم خدا چی می خواد! راستی قضیه این دختر صفدر به کجا کشید؟
پیر مرد خودش رو روی پشتی ولو کرد و آهی کشید.
-والله این دو تا که انگاری همدیگه رو میخوان اما من چشم ترسیده برای این دختره ، دلم نمیاد بسپارمش دست این پسره ، درسته بچه خودمه ها ولی دلم رضا نمیشه گرگ دستش بدم چه برسه به این برگ گل! قاسم دود رو خالی کرد طرف رضا :
- والله منم بودم برای این پسره پاپیش نمیذاشتم ، هر چی باشه مسئولیتش با تو هم هست. دیدی چه جوری وای میسه سر محل چشم دخترا رو در میاره ، تعارف که با هم نداریم که ؟؟
و رضا که دیگه الان نشسته بود روی تخت گفت :
-فقط به خاطر گل روی حاجی پا پییش نشدم وگرنه الان داشتن آب مرده شور خونه میریختن روش.
پیر مرد گفت:
-والله من که صبح کله سحر میرم بوق سگ بر میگردم. هرچی ازش میدونم از خودتونو هم محلیا شنیدم. ای بمیری پسر که کمر آدمو جلو در و همسایه خم میکنی! رضا قلیون رو از قاسم گرفت و یه پک زد:
-من فقط موندم حیرون که این صدیقه چی توی این پسر دیده که اینطور پاش مونده؟؟ صفدر حسابی از جفتشون شکاره میگفت اگه پای بلند شدن داشتم یا این پسر ه رو میکشتم یا این صدیق رو .
قاسم آهی کشید و گفت :
-پیر مرد بیچاره هم گیر افتاده ، پاش بد موقعی علیل شد .
رضا یه پک به سیگارش زد و گفت:
- ولی با همین پای علیلش این دختره رو بعضی وقتا چنان ناکار میکنه که صورتش از ریخت میافته! ای دستت بشکنه مرد!! قاسم یه نگاه خیره به رضا کرد و گفت :
-تو صورت صدیق رو کجا دیدی؟
رضا افتاد به سرفه:
-بابا مگه خبر نداری این صفدر توی این قهوه خونه سهم داره ماهی چندر غاز سهمشه که از وقتی علیل شده صدیق میاد میگیره! حاجی مطمئنی یه پک نمیکشی؟
-نه رضا جان میدونی که دودی نیستم ! یه استکان چایی اگه تو بساط داری برام بیار.
رضا دستشو روی چشمش گذاشت.
-ای به چشم .تو جون بخوا حاجی.
از روی تخت جست پایین و یه نیم نگاه به قاسم انداخت و رفت طرف دخل.
قاسم همین طور زل زد به رفتنش و زیر لب یه چیزایی گفت و دوباره یه پک عمیق زد به قلیون و دودش رو داد توی فرش :
- این رضا هم خیلی مار مولکه چشمای زنای مردم رو در میاره من خودم که عمرا اجازه بدم مادر و خواهرم از کوچه ای که این توش باشه رد بشن خودشم می دونه که بهش بدگمونم . . تعارف که باهاش ندارم که!نمیدونم چطور صفدر راضی شده دخترش بیاد اینجا؟؟
پیر مرد یه یاالله گفت و از روی تخت بلند شد .
-میری حاجی؟
<!--[if !supportLists]-->- آره برم سر کارم اومده بودم دلم آروم بشه که نشد برم سر مغازه بلکه یادم بره.<!--[endif]-->
_آره حاجی خدا بهمرات نگران پسرت هم نباش هرچی اون بخواد.
و انگشتاشو به طرف تیر چوبی کنار تخت گرفت. پیرمرد سرش و یه چند باری تکون داد و کتش رو پوشید کفشهاش رو انداخت نوک پاش و یه دست هم برای رضا بلند کرد و رفت.
رضا سینی چایی رو گذاشت کنار قاسم خودش هم کفشهاش رو در آورد و چهار زانو نشست کنار قاسم
-چه زود رفت؟
-گفت میره مغازه، میگفت دلش اینجا آروم نمیگیره ! -این پیرمرد هم خودش مقصره ها از صبح تا شب میره مغازه خوب معلومه اوضاع زندگیش هم همین میشه دیگه
قاسم قندش رو توی چایی زد و گذاشت نوک دندوناش
-آره دیگه اگه اینقدر کلاه کلاه نکرده بود که الان وضعش اینطوری نبود . خدا که با کسی تعارف نداره که!
ازمیلادکیا.
نوشته شده توسط سینادرمورخه21/6/1389درساعت22:28
|